به یاد آیت الله منتظری

سایت محمد نوری زاد

حوادث خونین سال هشتاد و هشت بساط باورهای سربسته ی مرا آشفته بود و قلم مرا به تکاپو درآورده بود. حاکمیت ملتهب و آسیمه سر، تحمل نقدهای تند را که نه، توانِ تحمل نوشته های پرنیانیِ مرا نیز نداشت. همو بر من برآشفت و طی یک نشست فرمایشی در دادسرای کارکنان دولت، پرونده ای برای من سامان داد و راهی زندانم کرد. آن روز مرا تحت الحفظ به سمت زندان اوین می بردند که دخترم این پیام را برای من ارسال کرد: “منتظری سبز رفت”. آن روز بیست و هشتم آذرماه سال هشتاد و هشت بود. پس سالروز کوچ این جهانیِ این فقیه دریا دل، یاد آور آوارگی فکری من نیز هست.

در زندان اما دو پیشامد مرا مجدداً با آیت الله منتظری درآمیخت. یکی آشنایی با عمادالدین باقی در نخستین روزهای نوروز سال هشتاد و نه است. آن روزها من در یک اعتصاب ناخواسته، نه تلفن می زدم و نه به هواخوری می رفتم. یک روز از هم سلولی خود که به هواخوری رفته بود، شنیدم باقی را در هواخوری دیده است. نوروز بود و زندانبانان کمی مهربان شده بودند. از یکی از آنان خواستم مرا به هواخوری ببرد. تعجب کرد. باورش نمی شد. هواخوری؟ او که همیشه با “نه” ی من مواجه می شد، این بار اما از من یک “آری” می شنید. زندانبانان یک روز در میان می آمدند و صدا می زدند: نوری زاد هواخوری می روی؟ من می گفتم: نه. تلفن چی؟ می گفتم: نه. اما اکنون این من بودم که تقاضا می کردم.

زندانبان مهربان از تقاضای من واشکفت. و مرا با شتاب به حیاط بند، همانجا که زندانیان را به هواخوری می برند برد. در حیاط، همین که اجازه یافتم چشم بند را از صورت بردارم، نگاهم را برای یافتن باقی به هرسو دواندم. او را که یافتم به سمتش پرگشودم. او نیز مرا شناخت و به سمت من پا برداشت. من و او هرگز پیش از این همدیگر را ندیده بودیم. در آغوش هم فرو شدیم. و این سینه به سینه چسباندن در آن دخمه های دیوگونگی بقدر نوشیدن گواراترین نوشیدنی های آسمانی برای من طعم و شیرینی داشت. دانستم او را بخاطر ضبط یک مصاحبه با آیت الله منتظری و انتشار آن در شبکه ی تلویزیونی بی بی سی فارسی به زندان آورده اند.

باقی می گفت: بازجوی من بخود می پیچید و حرص می خورد. که: ما این همه سال نگذاشتیم یک خبر از منتظری دهان به دهان شود اما این مصاحبه ی تو بیست و یک بار از بی بی سی پخش شده و همه ی زحمت های ما را به آب داده. خلاصه آشنایی من با عمادالدین باقی، مرا با استشمام عطری از بهشت توفیق داد. معتقدم بعضی از انسانهای بهشتی را می شود در همین دنیا شناسایی کرد. باقی در نگاه و باور من یک بهشتی است. وجود سراسر خیر و ادب و فهم و غیرت مندی او همیشه برای من مثل زدنی است.

زمان که گذشت، من و عمادالدین باقی را در دو سلول مقابل هم جای دادند. و من هرازگاه از شکاف دریچه ی پایینی درِ سلول او را می دیدم که با حوله ای بر سر به سمتی برده می شود. در میان زندانیان سیاسی، عمادالدین باقی تنها کسی بود که چشم بند به صورت نمی زد. داستانش مفصل است. زدن چشم بند به چشم زندانیان، غیرقانونی است و او نمی خواست به این رفتار نادرست تن در دهد. ناگزیر پس از ضرب و شتم و آسیب فراوان پذیرفته بودند که او بهنگام خروج از سلول، حوله اش را بر سر بیندازد.

پیشامد دوم بسیار دلنشین بود. یک روز در سلول کوچک خود در خود فروشده بودم که ناگهان از راهرو صدای آیت الله منتظری آمد و آمد و داخل سلول من شد و بگوش من نشست. دقت کردم. بله، صدا صدای آقای منتظری بود. این صدا نه رؤیا بود نه تخیل. واقعیت محض بود. حرفه ی من با صدا و تصویر سر و کار دارد. امثال من کمی زودتر از دیگران به کیفیت صدا پی می بریم. من اشتباه نکرده بودم. صدای آیت الله منتظری بود که به پرسشی پاسخ می گفت. نیز کمی بعد صدای عمادالدین باقی را شنیدم. که از آیت الله پرسش می کرد و پاسخ می گرفت. گوشم را به دریچه ی کوچک چسباندم تا بهتر بشنوم.

سلول من ابتدایی ترین سلول راهرو بود. راهرویی که در دو سمتش سلول های انفرادی و دو نفره و چند نفره قرار داشت. با کمی فاصله از سلول من، نگهبانان برای خود میز و صندلی و تلویزیون داشتند و عمدتا در اطراف آن میز پچ پچ می کردند و من به راحتی مفهوم صحبت آنها را متوجه می شدم. شنیدم که نگهبانی به همکار خود می گفت: این مصاحبه چند بار از بی بی سی پخش شده. و داشت از طریق تلفن همراهش آن مصاحبه را به دوست همکارش نشان می داد. یا شاید هم برای او بلوتوث می کرد. دهانم را به دریچه نزدیک کردم و داد زدم: یه کم زیادش کنید ما هم بشنویم.

این فریاد من نگهبان را نگران کرد. نقطه ضعف کمی نبود. عمادالدین باقی بخاطر همین مصاحبه در زندان بود و آنها داشتند با مصاحبه ی او “حال” می کردند. نگهبان با شتاب آمد و دریچه را پس زد و مرا دید که به دیوار مقابل تکیه داده ام. پرسید: چی گفتی؟ و من به نرمی پاسخش دادم: گفتم یه کم صدایش را بیشتر کنید تا ما هم بشنویم. نگهبان کمی به من نگاه کرد و دریچه را بست و رفت. کافی بود من افسر نگهبان را صدا می زدم و به وی می گفتم: نگهبانان تو فیلم مصاحبه ی آیت الله منتظری را دست به دست می کنند. که سرضرب می فرستادندش پیش خودمان.

این بگویم و بگذرم: آیت الله منتظری با هر فراز و فرودی که داشت، سر آخر جسم خود را به خاک سپرد و خود بجایگاه داوری رهسپار شد. وی اکنون در حافظه ی تاریخی این مردم، جایگاه ویژه ای برای خود پرداخته است. در این حافظه، بسیاری از خصلت های خوب هست و از خطاکاری های رایج آیت الله های دیگر خبری نیست. خوشا بحال او که برخلاف همه ی آیت الله های ساکت و ترسیده و دم فرو بسته، در پرونده اش حرامخواری و شراکت در خون مردمان بی گناه نیست. و در مقابل: خوشا بحال او که در پرونده اش مطالبه ی خون بی گناهان هست.

محمد نوری زاد
سی ام اسفند ماه سال نود و یک

پنجشنبه، 1 فروردین ماه 1392 برابر با 2013-03-21 ساعت 12:03
خبر بعدی : ترسناک خواهیم بود، اگر…
خبر قبلی : آیا احمدی نژاد کابینه اش را ساقط می کند؟


برگ نخست
سرویس تازه: فيلم برای موبایل

2004- 2024 IranPressNews.com -