یکشنبه، 17 بهمن ماه 1400 = 06-02 2022گزارشی تکاندهنده از کارتن خوابی زنان در سالگرد انقلابآمار رو به رشد زنان کارتن خواب و کاهش سن کارتن خوابی به ۱۲ سال روزنامه شرق نوشت: هرکدامشان بین سه تا ۱۵ سال کارتنخواب بودهاند. قدیمیترها هوای جدیدترها را دارند. یک خانواده شدهاند به قول خودشان. مثل زبالههای مچالهشده توی سیاهی شب. آنها همیشه اینجا هستند، جزئی از خرابههای شهر شدهاند. انگار وقتی پوست شهر را قلفتی بکنی، آنها را پیدا میکنی. گُله به گُله نشستهاند کنار آتشی که بزرگتر از حد معمول است. از حدود ۱۰۷ کیلومترمربع کلانشهر اصفهان، سهم هفت سال زندگی «طاهره»، دیوار خرابهای است که از دود سیاه شده است. این دنیای هر شب اوست؛ به اندازه یک متر زمین تا او مثل هفت سال گذشته، همراه با ۱۰ نفر دیگر برای بساط کشیدن موادش، سوروسات به پا کند: «کشیدم که دردم کم بشه. شوهرم میگف بکشی بِیتَر میشی. قالی میبافتم با چارتا بچه قدونیمقد. شونم سوز میداد. کشیدم. معتاد شدم. به چند ماه نکشید، اینقدر کشید تا مُرد. بعدش دیگه آدم نشدم. رفتم دنبال ساقی. حالام اینجام. بچههام پیش مادرمَن». ساکن فعلی خرابههای ارزنون، اشک توی چشمهای بیرنگ خاکستریاش حلقه میزند وقتی در لحظههای اندکی از بچههایش یاد میکند. زنی که میگوید نامش سیماست، با موهای شرابی، اطرافش را میپاید تا ساقی که قرار است از راه برسد و او را کمی بسازد از تیررسش دور نشود. توی نور کمرنگ آتش، اعتیادش به خوبی پیداست، اما خودش دلش نمیخواهد صورت بهتاراج رفتهاش مشخص باشد و با روسریاش دندانهایش را میپوشاند. سیما یادش نمیآید کی به دنیا آمده، شناسنامهاش خیلی وقت پیش توی آتش منقل شوهرش خاکستر شده. مدام تکرار میکند: شاید ۳۲، شاید ۳۳: «۱۸ سال پیش که ازدواج کردم، نه عقل درست و حسابی داشتم و نه میخواستمش. دلم میخواست درس بخونم. نشد. شیشه میزد. کتک میزد. داغونم که میکرد رضایت میدادم، خرجش باید درمیومد». خرج اعتیاد شوهرش به اندازه یک عمر چوب حراج به زندگی سیماست. دو تا دختر و یک پسر دارد و حدود هفت سالی هست که از هیچکدامشان خبر ندارد؛ یعنی از وقتی همدم خرابهها شده، نه خودش خواسته و نه آنها که از یکدیگر خبر داشته باشند. همان موقعها بوده که همدمش کنج خرابه و پایپ و دود شده است. او حالا ۱۰ سالی میشود که زندگیاش را با همه متعلقاتی که داشته، گم کرده است. به قول خودش یکی، دو باری که کمپ رفته نتوانسته ترک کند و آمده بیرون. گرمخانه برای او گرم نیست. گوشه دنج خرابه را بیشتر میفهمد: «اینجا بهتره، رفیقام اینجان. دوا هم که میرسه. ساقی پره اینجا. جنس ارزون بهم میدن. با انصافن خداییش». کجا میخوابید؟ این را که میپرسم، زنان و مردان نشسته دور آتش با حیرت نگاهم میکنند. «عذرا» جواب میدهد؛ ۴۵ساله است و متأهل: «ما که نمیخوابیم. شیشه که بزنی خواب نداری. بعضی وقتا بعضیا میکشن و میخوابن، بعدش دیگه صبح، بیداری تو کار نیس. شهرداری بیسروصدا میاد جمشون میکنه میبره. بیشتر زمسونا». حتی آتش زبانکشیده هم نتوانسته قدری از سرمای نیمهشب را کم کند، اینجاست که «ازیادرفتهها» وقتی زمستان به جانشان بزند، میشوند مجهولالهویه. جایی دور در زمینی ارزان به خاک سپرده و فراموش میشوند. ۱۲ سال قبل وقتی سیما اولین مرفین را به خاطر عمل جراحیاش زده تا دردش را کم کند، هیچوقت فکرش را هم نمیکرده که دردهایش بیشتر شوند و کارش به اینجا بکشد. بعد از آن بوده که به فراموشی سپرده شده است و خانواده دومش، شدهاند ساقی و معتاد. «شقایق» چمباتمه زده کنار آتشی که حالا کمی فرونشسته. بوی لاستیکسوخته و مِهی از دود اطرافش را پوشانده است. خرجت را از کجا به دست میآوری؟ با پوزخند جوابم را میدهد: «به هواش میرم قرار میزارم». اشاره میکند به معتادانی که همپیالهاش در این چند سال بودهاند: «اینام هوامو دارن». ته محترمانه حرفهایش میشود کلاهبرداری و دزدی: «بالاخره درمیاد». میخندد و سرش را فرومیبرد در نایلون پلاستیکی خاکگرفتهای که پر از فندک رنگارنگ، ناخنگیر و کلی خرتوپرت دیگر است. دنبال چیزی میگردد که یافت نمیشود، بعد با صدای خفه میگوید: اصغر این فندک اتمی منو ندیدی؟ اصغر تکسرفهای میکند و از دور جوابش را میدهد: «باز این دختره رفت مواد بگیره فندکتم برده حتما». «شراره» را میگوید. دختر قدبلندی که هنوز صورتش به هم نریخته و هر شب سهمش را از ساقیها میگیرد. از دور که پیدایش میشود، مثل یک شبح سرخپوش توی دل سیاهی است. جلوتر که میآید، چهرهاش بیشتر مشخص میشود؛ زیباست و هنوز خرابهها به او دستبرد نزدهاند. آرایش غلیظی دارد، با صورتی استخوانی و تهچهرهای کودکانه. «شراره» کمتر از دو سال است که کارتنخواب است و با مادرش توی این خرابهها زندگی میکنند. آنها از صبح تا شب توی کوچهها پرسه میزنند و شبها کارشان شروع میشود. به قول خودش مثل اینها تحمل سرما را ندارد.
|